قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟ سلام به همهادامه مطلب...
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم...
اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم...
اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.
وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که
خدا یک دوچرخه به من بدهد.
بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد.
پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.
هی با خود فکر می کنم ،
چگونه است که ما ، در این سر دنیا ،
عرق می ریزیم و وضع مان این است و
آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند
و وضع شان آن است! ...
نمی دانم ،
مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن .
با دلی خسته نوشت
گرم و پررنگ نوشت
روی هر سنگ نوشت
تا بدانند همه
تا بخوانند همه
که اگر دوست نباشد دل نیست
گمان نمیبرم که به یادم باشی
... و یا خالیِ کوچکی از ذهنت را من پر کنم
و گمان نمیبرم که در اندیشه ی پُر تحرکت من به ثبت رسیده باشم ؛
حتی اگر باور کنم ، آیا تو خود به من نمیخندی؟؟؟!
با آنکه تنهایند از خود می گریزند زیرا به خود
به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند
چون ندارم کاغذی در دست
یا هر چیزی که، بنویسد
همین حالا
سخن های به جا مانده
به کنج دل
به دنبال
بهانه
من سخن بسیار دارم
تا که، برحال تنهایم
بیارایم
کسی را هم مسیر خود نمی بینم
همه رفتند سوی منزل دیگر
هوا خالی ز هر اسمی
دو دستانم به کار افتاد
که، نا گه
بر وجود
خویش همگن شد
دو تا قوطی رنگ
در گوشه ای از تک اطاقم
در کنار هم
به خاموشی
کنار هم
به نجوایی
مرا خواندند
من تنها
بدون هیچ کس
دستان خود را
در میان رنگ ها فرو کردم
یکی قرمز
به رنگ خون من
یکی هم رنگ مظلومیتم
مانند رنگ سبز
یعنی که، سبز
که، با دستان خود
بر در و دیوار اطاقم
نقشه حرکت به سوی
نور وآینده
نوشتم
نقطه حرکت
شروع من
به سوی عشق و آینده است
به رنگ سبز تزریقی ز خون کردم
چراغ چشم من
چشمک زنان
پارو به دستم داد
تا از امواج ترس و نا امیدی
سوی ساحل
ساحلی آرام
نا آرامی خود را
ز چشمانم
برون کردم
به دنبال گل
نشکفته
این زندگی
دیگر نمی گردم
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |