یه سار شروع به خواندن کرد اما مرد نشنید
فریاد براورد خدایا با من حرف بزن......اذرخش در اسمان غرید اما مرد اعتنایی نکرد
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت:پس تو کجایی؟؟؟؟ بگذار تو را ببینم....... ستاره ای درخشید اما مرد ندید
مرد فریاد کشیدخدایا یک معجزه به من نشان بده......کودکی متولد شد و اما مرد باز توجهی نکرد
مرد در نهایت یاس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم.........از تو خواهش میکنم... پروانه ای روی دست مرد نشست و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...
و خداوند می فرمایند:
بنده ی من هنگامیکه در دعا هستی آنچنان به سخنانت گوش می دهم که گویی همین یک بنده را دارم و تو چنان از من غافلی که گویی چندین خدا داری
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |