قاصدک ! هان ، چه خبر آوردی ؟
اگه یه تیکه ابری بالای یه تپه، یا یه سنگریزه توی یه جاده،
اگه خراش یه چاقویی رو تن یه درخت، یا نخ یه بادبادک تو دستای یه بچه،
دلگیر نشو..
دلگیر نشو که یه تپه، یه جاده، یه درخت یا یه بادبادک نیستی..
زیبایی آسمون بالای تپه، صدای دلنشین گاری توی جاده سنگلاخ،
یاد یه خاطره قدیمی پای اون درخت، اوج گرفتن بادبادک توی آسمون آبی،
همه به وجود تو بستگی داره..
هر چی هستی، بمون..
که دنیا، با وجود تو، کامل می شه..
The knife’s scratch on a tree trunk, or the kite string in the hands of a kid,
Don’t be sad..
Don’t be sad if you’re not a hill, a road, a tree, or a kite itself..
The beauty of the sky over the hill, the charming sound of the cart’s wheels on the stony road,
The remembrance of an old memory under the tree, the kite’s take-off in the blue sky,
مادرم "منو" به دنیا آورد.. بدون اراده "من"..
نیمه جون..
کور..
و ناتوان..
"من"، اما تولد بهتری می خواستم.. تولدی با اراده خودم..
تلاش کردم.. خیییییییییلی.. و دوباره به دنیا اومدم..
زنده..
بینا..
توانا..
نه، به این هم راضی نیستم..
باید "من "ِ بهتری خلق کنم..
زنده تر..
بیناتر..
توانا تر..
از کجا وز که خبر آوردی ؟
خوش خبر باشی ، اما ،اما
گرد بام و در من
بی ثمر می گردی
انتظار خبری نیست مرا
نه ز یاری نه ز دیار و دیاری باری
برو آنجا که بود چشمی و گوشی با کس
برو آنجا که تو را منتظرند
قاصدک
در دل من همه کورند و کرند
دست بردار ازین در وطن خویش غریب
قاصد تجربه های همه تلخ
با دلم می گوید
که دروغی تو ، دروغ
که فریبی تو. ، فریب
قاصدک
هان،
ولی ... آخر ... ای وای
راستی آیا رفتی با باد ؟
با توام ، آی! کجا رفتی ؟ آی
راستی آیا جایی خبری هست هنوز ؟
مانده خاکستر گرمی ، جایی ؟
در اجاقی طمع شعله نمی بندم خردک شرری هست هنوز ؟
قاصدک
ابرهای همه عالم شب و روز
در دلم می گریند
اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم...
اینجا فقط رنگ است ، آنجا را نمیدانم...
اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم.
وقتی که بچه بودم هر شب دعا میکردم که
خدا یک دوچرخه به من بدهد.
بعد فهمیدم که اینطوری فایده ندارد.
پس یک دوچرخه دزدیدم و دعا کردم که خدا مرا ببخشد.
هی با خود فکر می کنم ،
چگونه است که ما ، در این سر دنیا ،
عرق می ریزیم و وضع مان این است و
آنها ، در آن سر دنیا ، عرق می خورند
و وضع شان آن است! ...
نمی دانم ،
مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن .
گمان نمیبرم که به یادم باشی
... و یا خالیِ کوچکی از ذهنت را من پر کنم
و گمان نمیبرم که در اندیشه ی پُر تحرکت من به ثبت رسیده باشم ؛
حتی اگر باور کنم ، آیا تو خود به من نمیخندی؟؟؟!
با دلی خسته نوشت
گرم و پررنگ نوشت
روی هر سنگ نوشت
تا بدانند همه
تا بخوانند همه
که اگر دوست نباشد دل نیست
با آنکه تنهایند از خود می گریزند زیرا به خود
به عشق خود و به حقیقت خود شک دارند.
پس دوستشان بدار اگر چه دوستت نداشته باشند
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |